نوشته شده توسط : مجتبی

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد .

نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد .

یادم باشد که روز و روزگار خوش است ، 

وتنها دل ما دل نیست .

یادم باشد از چشمه درسِِ خروش بگیرم ، 

و از آسمان درسِ پـاک زیستن .

یادم باشد سنگ خیلی تنهاست ...

یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند . 

یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام ... نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان .

یادم باشد زندگی را دوست دارم . 

یادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی

قربانگاه می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم .

یادم باشد معجزه قاصدکها را باور داشته باشم .

یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کس فقط به دست دل خودش باز می شود .

یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم .

یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم . 

یادم باشد از بچه ها میتوان خیلی چیزها آموخت . 

یادم باشد با کسی انقدر صمیمی نشوم شاید روزی دشمنم شود . 

یادم باشد با کسی دشمنی نکنم شاید روزی دوستم شود . 

یادم باشد قلب کسی را نشکنم .

یادم باشد زندگی ارزش غصه خوردن ندارد .

یادم باشد پلهای پشت سرم را ویران نکنم . 

یادم باشد امید کسی را از او نگیرم شاید تنها چیزیست که دارد ..

یادم باشد که عشق کیمیای زندگیست .

یادم باشد که آدمها همه ارزشمند اند و همه می توانند مهربان و دلسوز باشند . 

یادم باشد زنده ام و اشرف مخلوقات ...

/////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////

اگر امروز خواستی و نتوانستی ، که معذوری … ولی اگر روزی توانستی و نخواستی ، منتظر روزی باش که بخواهی و نتوانی

/////////////////////////////////////////////////////////////////////////

اگه با دلت چیزی یا کسی رو دوست داری زیاد جدی نگیرش، چون ارزشی نداره، چون کار دل دوست داشتنه، مثل کار چشم که دیدنه، اما اگه یه روز با عقلت کسی رو دوست داشتی، اگه عقلت عاشق شد، بدون که داری چیزی رو تجربه می کنی که اسمش عشق واقعی
یه روز مادرم منو نفرین کرد و گفت: الهی درد بی درمون بگیری. نفرینش گرفت و عاشق شدم

///////////////////////////////////////////////////////////////////////

می شه بارون شد و صحرا رو عاشق کرد
می شه آفتاب شد و فردا رو عاشق کرد
تو شبایی که دریا رنگ غم داره
می شه ماهی شد و شبا رو عاشق کرد
می شه ماهی شد و دریا رو عاشق کرد

عشق را در چشم تو روزی تلاوت می کنم

با همه احساس خود را با تو قسمت می کنم

مرز بی پايان مهرت را به من بخشيده ای

در جوابت هر چه دارم من فدايت می کنم

نور چشمت را چراغ شام تارم کرده ای

من وجودم را هميشه فرش راهت می کنم

ای تجلی گاه هر چه خوبی و مهر و صفا

عاقبت مانند اشعار فريدون ناب نابت می کنم

بر خرابات وجودم زندگی بخشيده ای

تا نفس دارم هميشه شاد شادت می کنم

همچو سروی گشته ای تا خم نگردد قامتم

من صداقت را هميشه سرپناهت می کنم

h



:: بازدید از این مطلب : 544
|
امتیاز مطلب : 311
|
تعداد امتیازدهندگان : 79
|
مجموع امتیاز : 79
تاریخ انتشار : 11 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجتبی

لحظه لحظه ی انتظار را با عشق تو می گذرانم.

 هر لحظه نام زیبای تو را زیر لب زمزمه می کنم .

قلب عاشق من فقط تو را می خواهد و فقط به خاطر وجود توست که می تپد.

روزی که بخواهند مرا از تو جدا کنند قلب من برای همیشه از تپیدن باز خواهد ایستاد.

                                               همیشه در قلب منی

خارها            خوار نیستند

 

                      شاخه های خشک                   چوبه ی دار نیستند

        پیش از آنکه برگها ی زرد را

                                      زیر پای خویش سرزنش کنی

          خشی خشی به گوش میرسد

                                                   برگهای بی گناه

                           بازبان ساده اعتراف میکنند

کمان رنگین

نگاهت فریاد میزند در دلم.........!

نگاهم کن.......!

نگاه تو فقط نگاه نیست......!

نمیدانی در نگاهت چه میبینم........!

من با نگاهت دنیایی دارم.......!

باچشمانت.......!

با دستانت......!

با درد دوریت چه کنم........؟

درد......!

درد را از هر طرف بنویسم درد است......!

پس آرام باش.......!

با رفتنت من هم میروم......!

اجازه ی رفتنم فقط یک خداحافظی است.......!

من برای ملاقات خالقم آماده ام.......!

بودنت را میخواهم.......!

تو خود میدانی که چقدر نیاز به بودنت دارم.....!

نگو.....!

نگو که فکر کن کنارتم......!

از من نخواه......!

فکربودنت را با بودنت یکی ندان......!

فاصله......!

یک حرف ساده.......!

اما پر از فاصله........!

نگاه کن........!

بخند.....!

بخند که من با خنده ات زنده ام......!

من فقط.......!

tgoisghx6ns7x6i8qtd.jpg

زندگی را نمیخواهم.....!

فکر میکنی بروی راحت میشوم.....؟

نه......!

خاطراتت مرگ است برای من ........!

گرچه با آن ها زنده ام.......!

زندگی را دوست دارم.......!

با تو........!

تو اگر بروی.........!

زندگی که هیچ........!

عشق و نفرت و احساس و.........!

همه را با خود میبری.......!

فانوس من مهتاب بود.........!

و حال راه من تاریک تاریک.........!

میروم.........!

میروم یا به پرتگاهی بلند میرسم.......!

یا به دریایی عمیق......!

راه نجات من مرگ است.......!

مرگی که درون آن فقط یک چیز نهفته است......!

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 791
|
امتیاز مطلب : 317
|
تعداد امتیازدهندگان : 83
|
مجموع امتیاز : 83
تاریخ انتشار : 30 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجتبی

 

یارب همه از توایم و سویت آییم

 

دیوانه ی عشقیم و به کویت آییم

دنیا طلبی ز عاشقی باشد دور

جانا چه خوشا به جستجویت آییم



:: بازدید از این مطلب : 420
|
امتیاز مطلب : 341
|
تعداد امتیازدهندگان : 90
|
مجموع امتیاز : 90
تاریخ انتشار : 30 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجتبی

 

قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند.

قایق از تور تهی
و دل از آروزی مروارید،
همچنان خواهم راند
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان

همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
«دور باید شد، دور.
مرد آن شهر، اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.»
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند

پشت دریاها شهری ست
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف

خاک موسیقی احساس تو را می شنود
و صدای پر مرغان اساططیر می آید در باد

پشت دریا شهری ست
که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.

پشت دریاها شهری ست!
قایقی باید ساخت .

 


از : سهراب سپهری

وقتی تشنه ای چه احساسی داری؟
حس میکنی هیچی برات مهم نیست جز رفع عطش٬

انگار تمام وجودت می طلبه که آب بخوری٬

اگرم آب ازت دور باشه بی شک تمام تلاشت رو میکنی تا بهش برسی!

یه آدم عاشق هم تشنه است٬ تشنه ی رسیدن به یار...

تمام هم و غمش همینه و برای وصال هر کاری از دستش بربیاد میکنه...

اما بدونید تشنه با رسیدن به آب سیراب میشه!!!

ولی یه عاشق واقعی هیچوقت از عشق سیراب نمیشه...

واسه همینه که میگن:

 عاقلانه انتخاب کن و عاشقانه زندگی کن¤¤¤

خدایا!

تقدیر مرا خیر بنویس

آنگونه که آنچه را تو دیر می خواهی من زود نخواهم

 و آنچه را تو زود می خواهی من دیر نخواهم

خدایا !

به من توفیق تلاش در شکست..صبر در نومیدی..رفتن بی همراه..جهاد بی سلاح..

کار بی پاداش..فداکاری در سکوت..دین بی دنیا..خوبی بی نمود…

عظمت بی نام… خدمت بی نان..ایمان بی ریا…

گستاخی بی خامی…مناعت بی غرور..عشق بی هوس ..تنهایی در انبوه جمعیت

…ودوست داشتن بی آنکه دوست بداند…روزی کن

خدایا!
مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان. اضطرابهای بزرگ ٫ غم های ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن . لذتها را به بندگان حقیرت ببخش و درد های عظیم را به جانم ریز.

خدایا!
اگر باطل را نمی توان ساقط کرد می توان رسوا ساخت اگر حق را نمی توان استقرار بخشید می توان اثبات کرد طرح کرد و به زمان شناساند و زنده نگه داشت.

خدایا!
به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم برای اینکه هرکس آنچنان می میرد که زندگی کرده است.

خدایا!
آتش مقدس شک را چنان در من بیفروز تا همه یقین هایی را که بر من نقش کرده اندبسوزد و آنگاه از پس توده این خاکستر لبخند مهراوه بر لب های صبح یقینی شسته از هر غبار طلوع کند.

خدایا!
به هرکی دوست میداری بیاموز که عشق اززندگی کردن بهتر است و به هرکس که بیشتر دوست میداریش بچشان که دوست داشتن از عشق برتر است !

خدایا!
خدایا تو را سپاس می گویم که در مسیری که در راه تو بر می دارم آنها که باید مرا یاری کنند سد راهم می شوند، آنها که باید بنوازند سیلی می زنند، آنها که باید در مقابل دشمن پشتیبانمان باشند پیش از دشمن حمله میکنند و ..... تا در هر لحظه از حرکتم به سوی تو از هر تکیه گاهی جز تو بی بهره باشم.

"دکتر علی شریعتی"



:: بازدید از این مطلب : 429
|
امتیاز مطلب : 337
|
تعداد امتیازدهندگان : 90
|
مجموع امتیاز : 90
تاریخ انتشار : 6 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجتبی
ساده می گویم عزیزم دل بریدن ساده نیست
چشمهای مهربانت را ندیدن ساده نیست

از زمان دوریمون که مجبورمون کردند خورشید را گم کرده ام
ناله های ابر را هر شب شنیدن ساده نیست


:: بازدید از این مطلب : 724
|
امتیاز مطلب : 346
|
تعداد امتیازدهندگان : 94
|
مجموع امتیاز : 94
تاریخ انتشار : 6 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجتبی

سر سپاهان را سخندان برید.

امیر قلعه نوعی این فصل شاید یکی از بد شانس ترین مربی ها باشد به دو دلیل هر چه دروازه می خورد به دربسته می خورد. ودلیل دیگر اینکه گل مسلم را داور سخندان قبول نکرد. واقعا چرا اینطوری هست ؟ شاید به دلیل عدم تکنولوژی در فوتبال باشد.

ولی یک نکته جالب توجه اینکه تذکر دایی در هفته قبل در مورد ژایان بازی در وقت قانونی عملی شد و در این دیدار یک ثانیه هم بیشتر یا کمتر گرفته شد.

بلور آبی شب

 

 

 

پلک هایت، سیاه چادر شد، زیر گرمای آتش چشمم

قلب من گشت دختر ایلی ، در  پناه  نگاهت  آرامم

 

دخترک ، قالی سیاهی بافت . . . چشم هایت سیاه تر می شد

قالی او سیاه و چشم تو ... چشم من سرخ و یک جهان ماتم...

 

مژه، نیزه، غبار لشکر مرد، جنگل خیس چشم تیره ی سرد

لرزش ممتد دلی پر درد، دخترک ، پیر می شود کم کم ...!

 

چشم هایم، فقط تو را می دید، چشمهایت، پر از نگاهم شد

مثل روز نخست، عشق نخست ... مثل حوّا که عاشق آدم...

 

چشم هایت، و من نگاهت را، بافتم تار و پود و هِی بی تو...

دختر  ایلی  نگاه تو . . . زیر   گرمای  آتش چشمم . . .




 


:: بازدید از این مطلب : 528
|
امتیاز مطلب : 346
|
تعداد امتیازدهندگان : 95
|
مجموع امتیاز : 95
تاریخ انتشار : 5 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجتبی
 

 

اين و حس مي كني يا نه؟
در و ديوار و سياهي
غروب و غم يه غربت
بي طلوع آشنايي؛

اين و حس مي كني يا نه؟
مي دوني دلم گرفته؟
مي دوني يا كه هنوزم،
يه خزون جات و گرفته؛

اين و حس مي كني يا نه؟
اشك هاي رو گونه هام و
دستاي سرد زمستون؛
حس بكن دلتنگي هام و

اين و حس مي كني يا نه؟
رنگ زرد صورتم رو
چشمهاي خشكيده ي من
رو تن شقايقها رو

اين و حس مي كني يا نه؟
باتو ام، عمر گذشته؛
باتو ام، اي آتشين عشق؛
تو ببين كه چي گذشته...



:: بازدید از این مطلب : 697
|
امتیاز مطلب : 341
|
تعداد امتیازدهندگان : 92
|
مجموع امتیاز : 92
تاریخ انتشار : 13 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجتبی

نميدانم...

دلم ميخواهد همينطور سنگين و رمان گونه برايت بگويم که ديگر نيستم...

ديگر نبودم...

مدتها پيش...

تو که مدتهاست رزهاي نقره اي را ميشناسي ، نبود من را مدتهاست ميان نوشته هايم يافته اي...

دلم ميخواهد برايت بنويسم...

همينطور سنگين و رمان گونه...

که ديگر نيستم...

دلم ميخواست ميتوانستم از آنچه تو ميخواستي بگويم...~

اما تو ميداني که من و تو ديگر در هم فدا شده ايم...

تو کيستي؟...

تويي که مدتهاست همنشين منهاي من بوده اي؟...

تو کيستي؟...

تويي که سالهاست پشت عينک آفتابيم پنهان شده اي...

به خاطر مي آوري؟...

مدتها در کنار رزهاي نقره اي برايت مينوشتم...

از هر آنچه در نگاهم پنهان بود و در دلم نهان...

عينک آفتابي...

درخت...

و همه ي بازيهاي بچه گانه اي که تو و من و علي ديوونه ي قصه مان بازي ميکرديم...

تو کيستي که تمام اين مدت من تنهايم را تنها و تنها با نامت مهمان کردي؟...

تويي که گم شده اي...

همراه همه ي آرزوهايم...

از همان روز اول...

از همان روز اول رزهاي نقره اي...

تو بودي...

و حال...

وقتي به پايان عمر رزهاي نقره اي رسيده ام ميخواهم بدانم کيستي...

هميشه در خاطرم خواهد ماند...

هميشه در خاطرم خواهي ماند...

ديگر برايم اهميتي ندارد که کيستي...

تمام رازهايت همراه همه رازهاي من خواهند مرد...

خواهند مرد...

روزي که با هم رز نقره اي را در آن گلدان کاشتيم ميدانستيم که نخواهيم ماند...

يادت است؟...

چه زود گذشت.

اما هميشه در خاطرم خواهي ماند...

تمام رازهايت همراه همه رازهاي من خواهند مرد...

تو...

من...

ديگر مهم نيست...

خواهيم مرد...

در کنار هم...

و باز هم کنار هم...

هميشه در خاطرم هست...

.....................................................................................................

 

دیشب در لابه لای خاطراتم باز به اسمت رسیدم


 

و دوباره تمامیه خاطراتت را به یاد آوردم


 


 

 

شروع كردم به مرور خاطرات تلخ و شیرین ولی به


 

ناگاه به جایی رسیدم كه دیگر خبری از خاطره ای


 

شیرین نبودو هر خاطره تلخ تر از خاطره قبلی بود .


 


 

 

خاطرات را به انتها رساندم ولی به ناگاه به سیاهی


 

 

رسیدم و سكوتی وهم انگیز دیگر هیچ پیدا نبود .


 

در تاریكی به دنبال راه خروجی میگشتم و ناگهان


 

نوری در امتداد تاریكی از دور دستها نمایان شد به


 

سمت نور حركت كردم و همزمان نور وسعتش بیشتر


 

میشد تا از آسمان دستی آمدوگفت امید همیشه هست


 

به خودم آمدم اشك هایم سرازیر بود و لباس هایم


 

خیس خیس انگار كه ساعت ها زیر باران قدم زده ام.



:: بازدید از این مطلب : 649
|
امتیاز مطلب : 334
|
تعداد امتیازدهندگان : 93
|
مجموع امتیاز : 93
تاریخ انتشار : 12 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجتبی

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org



:: بازدید از این مطلب : 660
|
امتیاز مطلب : 336
|
تعداد امتیازدهندگان : 91
|
مجموع امتیاز : 91
تاریخ انتشار : 12 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مجتبی
آنکه مي‌گويد دوست‌ات مي‌دارم
خنياگر ِ غم‌گيني‌ست
که آوازش را از دست داده است.


ای کاش عشق را
زبان ِ سخن بود


هزار کاکُلي شاد
 
  در چشمان ِ توست

هزار قناری خاموش
در گلوی من.


عشق را
ای کاش زبان ِ سخن بود

آنکه مي‌گويد دوست‌ات مي‌دارم
دل ِ اندُه‌گين ِ شبي‌ست
که مهتاب‌اش را مي‌جويد.


ای کاش عشق را
زبان ِ سخن بود


هزار آفتاب ِ خندان در خرام ِ توست
هزار ستاره‌ی گريان
در تمنای من.


عشق را
ای کاش زبان ِ سخن بود
                                                                            برای تو.....

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری
ششم www.pichak.net كليك كنيد

.........................................................................................................................................................................................

دارم میرم

 

 

دارم میرم از این دیار سرد و بی روح


 
 
دارم میرم از پیش این آدمای بی وفا و درو

 
دارم میرم تا شاید در دیاری دیگر آدمکی پیدا کنم

 
که در سینه اش به جای سنگ قلب باشد

 
دارم میرم تا پیدا کنم کسی رو که تا قیامت روی قولش بمونه

 
دارم میرم که در گوشه ای دیگر امید از دست رفته ام را بیابم

...دارم میرم

........................................................................................................................................................................................

هرگز از آرزوی کسی مگریز شاید ...

بعضی از آدم*ها به تو فکر می*کنند.


بعضی از آن*ها به تو توجه می*کنند.


بعضی*ها عاشقت می*شوند.


بعضی*ها آرزو دارند هدیه *شان را بپذیری ...


 

بعضی*ها فکر می*کنند که تو برای آن*ها یک هدیه*ای.


بعضی*ها دلتنگت می*شوند.


بعضی*ها برای موفقیت*هایت جشن می*گیرند.


بعضی*ها قدرتت را تحسین می*کنند.


بعضی*ها فقط می*خواهند با تو حرف بزنند.


بعضی*ها می*خواهند که تو همیشه شاد باشی.


بعضی*ها می*خواهند که همیشه سلامت باشی.


بعضی*ها برایت آرزوی سعادت دارند.


بعضی*ها حمایت تو را می*خواهند و بعضی*ها شانه*های ترا برای گریه*هایشان ...


 


و همه احتیاج دارند تا این*ها را به تو بفهمانند.


اما هرگز از آرزوی کسی مگریز، شاید این تنها چیزی باشدکه آن*ها در زندگی دارند ...



:: بازدید از این مطلب : 460
|
امتیاز مطلب : 259
|
تعداد امتیازدهندگان : 68
|
مجموع امتیاز : 68
تاریخ انتشار : 12 فروردين 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد